تيانازتياناز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دنیای من تیاناز

کسانی که خیلی عاشقت هستن

  جیگر مامان نمیدونی چقدر همه دوستت دارن و بجز من و بابات خیلی ها هلاکتن. مثل مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله فرزانه و یوکا وعمو مسعود.خاله آزاده و عمو رضا و سینا که خیلی هم دلشون برات تنگ میشه. مهدی و مهلا هم که وقتی میریم سیرجان آرام و قرار ندارن که زود بیان ببیننت و خیلیهای دیگه مثل مریم خانم, عمه زهرا(مامان هانیه) و مخصوصاً هانیه هم که دیگه نمیدونی برات چیکار میکنه و چقدر زود زود دلش برات تنگ میشه.   وقتی هم میریم سیرجان هانیه دلش میخواد از صبح تا شب کنارت باشه و برات کلی هم نان شیرینی خوشمزه شکل آدمک درست کرده. اینو میگم که وقتی بزرگ شدی بدونی هانیه چقدر دوستت داره و اونو عمه یا خاله صدا بزنی . ...
15 مرداد 1390

پرستار

  الان نزدیک به یک ماهه که پرستارت عوض شده و خاله زینب جاشو به خاله نسرین داده. به خاله زینبت خیلی عادت کرده بودی و خیلی دوستش داشتی, آخه خیلی باهات بازی میکرد تا حدی که وقتی من خونه میامدم  بعد از اینکه میپردی تو بغلم و بوست میکردم, میرفتی بازیتو با خاله زینب ادامه میدادی. بعد که خاله نسرین اومد روزای اول هنوز باهاش جور نشده بودی ولی اونم  زود تو دلت جا گرفت.   خاله نسرینت مثل یک خانم معلم هر روز یه درس جدیدی بهت میده. نمیدونی آن روزیکه (روز ١٨ تیر) اومدم خونه دیدم یک روزه بیشتر اعضای بدنتو شناختی منو بابات چه ذوقی کردیم و کلی از خاله نسرینت تشکر کردیم. بعد رفتیم برات ٢ تا جایزه گرفتیم (قالیچه حیوانا...
12 مرداد 1390

مامان بزرگ و بابابزرگ

اين هفته مامان بزرگ جون و بابا بزرگ جونت اومدن پيشت و خاله نسرين تعطيل شده. تا حالا فكر ميكردم چون بيشتر من و باباتو ميبيني فقط به ما و خاله نسرينت وابسته شدي ولي از روزيكه مامان بزرگي اومده فهميدم چقدر دوستشون داري و كلي غصه خوردم كه ازشون دوري.   بقيه در ادامه مطلب وقتي مامان بزرگي و بابابزرگي اومدن پريدي تو بغلشون و سرتو گذاشتي رو شونه مامان جوني و شروع كردي به بوسيدنش.       مامان جون برات سوغاتي هم آورده (يه عروسك خوشكل و 3 تا دايناسور  كه همش فكر ميكني مال خودشه و اونارو از تو اسباب بازيهات جمع ميكني و ميدي بهش) همش قربون صدقه ات ميره و وقتي با اشاره انگشتت ازش ميپرسي اين كيه ...
12 مرداد 1390

تولد تیاناز

  تیاناز عزیزم در ١٨ مردادماه ١٣٨٩ ساعت ١٤:٤٥ در بیمارستان ام لیلا بندرعباس بدنیا آمد.    روزیکه میخواستی بدنیا بیایی خیلی غیر منتظره بود و هنوز قرار بود هفته بعدش بیایی و سینا هم از ١ ماه قبلش اومده بود پیشم که مواظب عمه اش باشه و کلی هم به مامانت رسیدگی کرد. و حتی اتاق و ساک لوازم بیمارستانت را هم آماده کرد. مامان بزرگیت هم از هفته قبلش اومده بود و حدود ساعت ١٢ ظهر بود داشتیم با هم صحبت میکردیم که حال مامانی بد شد و  سینا هم که خواب بود بیدارش کردیم و رفتیم بهداری شهرک و از اونجا با آمبولانس رفتیم بیمارستان. سینا آنقدر نگران بود که همه فکر میکردن داداشیته. ولی خداراشک...
12 مرداد 1390
1